لبِ تیـغ | فصـل چهـارم


هَفـت مُقـــدس


  • فصل چهارم

زنگ آخر بود. معلم ها بیشتر از بچه ها شور و شوق تعطیلات پایانی سال را داشتند. مدرسه ها تق و لق بود و تعداد زیادی از بچه ها همه روزه غایب بودند. اما رهام و سهیلا هر دو در دل آرزو داشتند که ای کاش این روزها کند تر بگذرد! هیچ حوصله ی تنها ماندن در خانه و زل زدن به در و دیوار را نداشتند. با این که اکثر اوقاتشان در حضور یکدیگر و اغلب مواقع پرهام، سپری می شد، اما با این حال چیزی از بی حوصلگی و کسلی آن ها کم نمی کرد. سهیلا اصرار داشت که آن روز را به خرید بروند تا بلکه از این حس و حال هم بیرون بیایند اما رهام خستگی را بهانه کرد. با این حال، سهیلا تنها توانست او را مجاب کند که به خانه ی آن ها برود.
در راه برگشتن بودند که رهام بی مقدمه گفت:« سهیلا، یادمه قبلا توی زیر زمین یه تلویزیون قراضه داشتیم. موافقی به پرهام بگیم بیاردش توی اتاق تو؟! اینجوری کمتر حوصله مون سر میره ... »
سهیلا چند لحظه با تعجب به صورت رهام زل زد و با بهت گفت:« نـــــه! »
رهام اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند و گفت:« حرفم اینقدر تعجب داشت؟؟! »
_نه ... راستش حرفت تعجب نداشت. مثل اینکه سال کبیسه رخ داده!!!
_درست حرف بزن ببینم چی میگی. سال کبیسه چه صیغه ایه دیگه...
_تو کلا آی کیوت توی کره ی مریخ سیر میکنه. منظورم این بود که آفتاب از کدوم طرف در اومده که خانم مهربون شدن؟!
_احتمالا از جنوب! بده به فکرتم؟
_تا باشه از این به فکر بودن ها!!!
رهام لبخندی زد. سهیلا با سماجت از بازویش آویزان شد و گفت:
_ به پرهام میگی؟!
_دستتو بردار زشته...
_نترس بادمجون بم آفت نداره. این آدم هایی که من دارم می بینم، آفتاب مهتاب ندیده نیستن!
رهام لبخند محوی زد. سهیلا دوباره ادامه داد:« میگی؟! »
_ همین امروز.
سهیلا لبخند گشادی زد و بوسه ای از گونه ی برجسته ی رهام گرفت که فورا خودش را عقب کشید. سهیلا در برابر چشم غره ی رهام غش غش خندید و شانه بالا انداخت. رهام از این کار متنفر بود!
***
بالاخره به خانه رسیدند. مسیر نیم ساعته را مثل همیشه در عرض یک ساعت طی کرده بودند. رهام بسکه خنده هایش را قورت داده بود تقریبا دل درد گرفته بود. سهیلا بمب خنده بود... از زمین و زمان ایراد می گرفت و مسخره بازی در می آورد. اغلب پاسخ رهام به این واکنش ها تنها لبخند کجی بود که کنج لبش می نشست. و گاهی هم سهیلا آنقدر تحریکش می کرد که بی پروا قهقهه می زد. و این دقیقا از همان اتفاقاتی بود که سهیلا رخ دادن آن را هر چهار سال یکبار پیش بینی می کرد!!
رهام زنگ در را فشرد و صدای اعتراض سهیلا بلند شد:« کلید داشتم... »
_خواستم سوگل بفهمه که باز مزاحم همیشگی اومده.
سهیلا اخم مصنوعی کرد و زیر لب گفت:« دیونه... »
به ثانیه نکشید که صدای پر شور و حرارت سونیا، خواهر زاده ی سهیلا از آیفون به گوششان رسید:« کیـه؟! »
_باز کن فسقلی. منم.
_شما؟!
سهیلا با خنده کیفش را کنار در پرت کرد و جواب داد:« خوب برام لفظ قلم حرف می زنیا. سونیا دارم از خستگی تلف میشم. باز کن این لامصبو... »
صدی خفیفی سوگل که از دخترش می پرسید چه کسی پشت در است شنیده شد و متعاقب آن، صدای بچگانه ی سونیا که می گفت:« نمیدونم مامان. یه خانمی اومده و میگه اسمش منمه! تو منم خانم رو می شناسی؟! »
سهیلا از خیر بحث کردن با سونیا گذشت و در مقابل چشمان خندان رهام، در را با کلید باز کرد. سوگل فهمیده بود که خودش است. از پشت پنجره او و رهام را دید که به زیر زمین می رفتند. حداقل تا وقتی که این دو دوست را با یکدیگر می دید خیالش راحت بود... لبخند کجی زد و به آشپزخانه برگشت... .
***
رهام بالش مخصوص خودش را که از خانه به آن جا آورده بود کنار دیوار پرت کرد و روی آن افتاد. وضعیت سهیلا هم بهتر از اون نبود. هر دو مثل مرده ی متحرک گوشه ای افتاده بودند. وضعیت یک روز و دو روزشان نبود. هر روز همین بساط را داشتند. یک ساعت پیاده روی بدون استراحت... برای آن دو کم نبود!
سهیلا غلتی زد و به پهلو خوابید. رهام به سقف نم کشیده نگاه می کرد.
سهیلا:« خوابت میاد؟! »
رهام سرش را به نشانه ی منفی تکان داد و در سکوت، به نقطه ی نامعلومی از سقف خیره شد.
سهیلا ادامه داد:« مِردم بسکه به این در و دیوار سفید زل زدم! دیگه چشمهام دو دو می کنه. بابا اون مختو به کار بنداز یه فکری به حال منِ درمونده بکن! »
فکری در ذهن رهام جرقه زد. یک دفعه از جا برخاست و دوزانو کف اتاق نشست. ایده اش عالی بود. البته اگر می شد. که شدنی هم بود! سهیلا با تعجب گفت:« جن دیدی؟! »
رهام بی توجه به این حرف پرسید:« ببینم، قبلا که کلاس نقاشی می رفتی یه مشت رنگ روغن و گواش داشتی. هنوزم داریشون؟! »
سهیلا سری تکان داد و گفت:« میخوای کیو رنگ کنی؟! »
رهام لبخندی از روی شادی زد. فورا گفت:« میری بیاریشون؟! »
_واسه چی؟
_ای بابا. برو بیار خودت می فهمی
_من نفهمم. خودت بهم بگو.
_گیر نده دیگه سهیلا! میخوام شاهکار کنم. فقط بگو چشم!
_دماغ!
رهام بالش را از کنار دستش برداشت تا به سمت سهیلا پرتاب کند که او هم قهقهه زنان، بدون دمپایی به اتاقک آخر حیاط دوید. رهام با لبخند از جا بلند شد. به در و دیوار رنگ و رو رفته ی اتاق نگاهی انداخت. شاید چند قوطی رنگ اضافه هم لازمشان می شد... اما نه؛ اتاق زیاد بزرگ نبود! مقنعه اش را با یک حرکت بالای سر بست و مانتویش را کند و روی دسته ی صندلی انداخت. نسیم خنک به داخل می وزید . رهام نفس عمیقی کشید و عطر خوش این هوای دلپذیر زمستانی را به ریه هایش فرستاد. کم کم موعد شکوفه کردن درختان بود! لبخندی زد. دیگر از آن رخوت و کسالت چند لحظه قبل خبری نبود. به سمت در قدم برداشت. سهیلا با یک جعبه پر از قوطی های رنگی و قلمو وارد اتاق شد... .

با غرغر جعبه ها را وسط اتاق گذاشت و دستش را به کمرش گرفت و شروع به مالیدن آن کرد:« آخ آخ کمرم نابود شد ... معلوم نیست توی این وامونده چی هست که اینقدر سنگینه ... »
رهام در حالی که سعی می کرد لبخندش را حداقل برای چند دقیقه هم که شده حفظ کند، گفت:« خیله خب بابا ... هسته ی اتم که نشکافتی اینقدر سر و صدا راه میندازی ... »

_این حرفها رو ولش کن. نگفتی واسه ی چی این ها رو می خواستی؟!
رهام خم شد و یکی از قلموها را برداشت. بدون هیچ حرفی یکی یکی درب قوطی های رنگاوارنگ را باز میکرد و از خشک نبودن رنگ ها مطمئن می شد. بالاخره سرش را بالا آورد و با دیدن چشمهای ریز شده ی سهیلا، خنده ای کرد و گفت:« نترس بابا. میخوام دم عید یه خونه تکونی حســابی واست راه بندازم ... »
سهیلا با اخم روی زمین نشست و پاهایش را در آغوش گرفت:« تو اول تکلیف خودتو با اون بابای غیرتی و نامادریت روشن کن بعد به فکر اتاق من باش. »
_بسه اینقدر حرف نزن. به جای این کارها بلند شو و برو از بالا یه مقدار روزنامه بیار...
_ای خدا... روزنامه دیگه میخوای چکـــار...
_پاشو بهت گفتم. اینقدر روی اعصاب من بالانس نزن.
سهیلا با غرغر از جا برخاست و به خانه ی خواهرش رفت. در این فاصله، رهام یکی یکی وسایل درون اتاق را در عرض دو دقیقه به حیاط انتقال داد. چیز زیادی نبود! دو دست تشک و رختخواب که یکی از آن ها صرفا متعلق به رهام بود!! یک گلیم سنتی نه متری، دو جعبه چوبی متعلق به کتاب های درسی، یک کمد پارچه ای قابل حمل و یک عدد گلدان گل پایه بلند وسایل اصلی اتاق سهیلا را تشکیل می دادند. علاوه بر آن، تعدادی پوستر از خواننده های مختلف و چند قاب عکس کوچک و بزرگ، یک عدد کیف لپ تاپ، چراغ خواب سیار و میز کوچکی که میز آرایش هم محسوب می شد، از جمله چیزهایی بود که رهام به گوشه ی حیاط انتقال داد. حالا دیگر اتاق خالی شده بود و صدا در آن به وضوح می پیچید! سهیلا با یک بغل روزنامه از پله ها پایین آمد و با دیدن وسایل گوشه ی حیاط، سوتی کشید و منتظر به رهام خیره شد؛ ولی او بدون هیچ حرفی روزنامه ها را از سهیلا گرفت و یکی یکی آن ها را با نظم خاصی در کنار دیوار، جفت یکدیگر قرار داد. سهیلا با تعجب به رهام فرز و چابک خیره شده بود و در اعماق ذهنش، به دنبال دلایل این کار رهام بود. بالاخره خود او این سکوت را شکست و با گفتن:« دِ چرا اون جا ایستادی؟ بیا کمک ... » سهیلا را نزد خود فراخواند. سهیلا در حالی که زیر لب غرغر می کرد به کمک رهام رفت. بعد از اتمام کار و اینکه تقریبا تمام حاشیه های دیوار را با روزنامه فرش کردند، رهام دست به کمر ایستاد و با اخم کمرنگی رو به سهیلا گفت:« کار اصلیمون از الان شروع میشه. اگه پایه ای بسم ا... . اگه هم نه، خودم ترتیبش رو میدم. »
سهیلا:« آخه چرا نمیگی میخوای چکار کنی؟! بابا دارم میمیرم از کنجکاوی ... »
رهام لبخند محوی زد و گفت:« کنجکاوی نه؛ فضولی محض! »
و سپس ادامه داد:« با قلمو و رنگ، به نظر تو چکار می کنن؟! »
_ نقاشی ...
_کجا رو ؟!
_ چی چی کجا رو؟!
رهام کلافه شد. سری تکان داد و گفت:« میخوام روی اتاق درب و داغونت طرح پیاده کنم! »
_ چه طرحی؟!
_ طرح عبور و مرور وسایل نقلیه !
سهیلا که تقریبا چیزی از حرف های رهام نفهمیده بود، شانه ای بالا انداخت و به سکوت اکتفا کرد. رهام زیر لب بسم ا... گفت و یکی از قلموها را برداشت. شور و شوق عجیبی در وجودش حس می کرد. شاید بعد از مدت ها برای اولین بار بود که چنین حسی داشت. قلموی بلند را در قوطی رنگ سبز فرو برد. سبز کمرنگ بود! لبخندی روی لبان رهام نقش بست و با حفظ همان لبخند، قلمو را گوشه ی دیوار گذاشت و با مهارت، خطوط افقی و عمودی متوالی را روی دیوار رسم کرد. سهیلا با دهان باز مانده از شدت تعجب به رهام نگاه می کرد که با چه لبخند و لذت خاصی قلمو را بر دیوار سفید و تقریبا رنگ و رو رفته ی زیر زمین می کشید. با اتمام کار، رهام قدمی به عقب برداشت و با لبخند به طرح خود زل زد. سهیلا با بهت پرسید:« بـا... بامبـو؟! »
رهام لبخند بانمکی زد و سرش را تکان داد.
_اره. ببین خوشت میاد؟! همیشه آرزوم بود که یه اتاق واسه خودم داشته باشم و کسی هم کاری به کارم نداشته باشه! اون وقت در و دیوار اتاق رو می کردم پر از بامبو! سبز کمرنگ... پر رنگ... فسفری ... کاهویی ... لجنی! وای سهیلا تصور کن! »
سهیلا هم گویی از شوق و ذوق او به وجد آمده بود، دست به قلم شد و با رنگ قرمز در گوشه ای دیگر از دیوار، گل لاله ای را رسم کرد. رهام عاشق گل لاله بود! گویی با این کار می خواست خودش را راضی کند که هنوز هم چیزهایی برای امید داشتن هست. چیزهایی برای شاد بودن، زندگی کردن... آدم بودن!
ساعتی بعد، هر دو دختر در حالی که از خستگی و هیجان نفس نفس می زدند، بر روی کاشی های یخ زده ی کف اتاق ولو شدند. حالا آن جا دیگر یک زیر زمین تنگ و تاریک و خفه نبود. جایی که بوی نم و نای آن طاقت آدم را می برید نبود. بلکه یک جنگل مصنوعی بود! قوطی های خالی رنگ بر روی زمین رها شده بودند و یک جنگل رنگارنگ و پر از گل و درخت، تنها شاهد رنگ بودن آن ها بود!!
بامبو های رهام در حاشیه های دیوار خودنمایی می کردند؛ شاخه و برگ های در هم و بر هم سهیلا که از میان گل های لاله و نرگس روی دیوار سرک می کشیدند، با بال های رنگارنگ پروانه های کوچک و بزرگ و کفشدوزک های ریز و متعددی که روی بیشتر برگ ها جا خوش کرده بودند، هارمونی زیبایی ایجاد می کرد. ابرهایی به رنگ آبی! همراه با چند خط ریز هفتی شکل در کنار یکدیگر که نشان از وجود مرغان آسمانی در تصور این دو دختر داشت، اکنون سقف سیاه و سیمانی اتاق را به آسمانی زیبا و عمیق تبدیل کرده بود. خزه هایی که از ترکیب رنگ های سبز و زرد خلق شده بودند، از گوشه و کنار چهار سوی دیوار خودنمایی می کردند. سهیلا با خنده دستانش را به یکدیگر کوفت و رهام با شوق زایدالوصفی گفت:« و این است!! شاهکار رهام! »
سهیلا خندید و از بازوی او نیشگون آرامی گرفت. درست در همان لحظه، صدای سوگل که برای فراخواندن آنها برای ناهار به حیاط آمده بود و حالا با دیدن وسایل اتاق سهیلا در آنجا حسابی کنجکاو شده بود، به گوش رسید. سهیلا با خنده به سمت در دوید ... و باز شدن در همانا و چشمان گرد شده ی سوگل، همانا!



<-TagName->
ツ جمعه 20 بهمن 1391برچسب:,∎ 13:4∎هفت مقدس ...